ما در منزلمان دو نفر مستخدم داشتیم خلاصه خیلی راحت زندگی میکردیم، ولی من این زندگی را رها کرده بودم و طلبگی را انتخاب کرده بودم.
چهل روز ایستاده زیارت عاشورا خواندم که ایشان راضی بشود و راضی نشد، تصمیم گرفتم استخاره ای بکنم، استخاره هم برای این بود که فرار بکنم اما رضایت پدر دغدغه اصلی من بود. میگفتم میخوام طلبه بشم، مگر میشود از اول پدر رضایت نداشته باشد و ما یک کاری بکنیم برخلاف شرع ، استخاره کردم که ما بزنیم فرار بکنیم بیایم قم، یکی از علمای بزرگ بنام آشیخ عبدالجواد قرآن را که باز کرد گفت:
عجب، آیه این است: لا تطع من أغفلنا قلبه اطاعت نکن کسی را که نسبت به این موضوع غفلت دارد، قرآن صریح به من گفت اطاعت نکن. دو سه روز بعدش من فرار کردم من یک پول مختصری جمع کرده بودم آمدم قم، پدرم وقتی که فهمیده بود شب رفته مسجد، خیلی به این شیخ پرخاش کرده بود که برای من وظیفه شرعی معین کرده است.