جیره خوار امام زمان، کتاب آموزش روخوانی و روانخوانی، آموزش قرائت نماز، محبت الهی

کتاب آموزش قرائت نماز، کتاب آموزش روخوانی و روانخوانی قرآن، کتاب جلب محبت الهی، عبدالرضا نظری، آموزش قرآن، آموزش قرائت نماز، تجویدالصلاه، روخوانی قرآن، تصحیح حمد و سوره،لباس روحانیت،نذر کتاب، قرائت قرآن در ماه رمضان، آداب تلاوت قرآن، واجبات نماز، طلاب کرمان، سربازان امام زمان، محبت خدا، بهترین شیوه آموزش روخوانی،

جیره خوار امام زمان، کتاب آموزش روخوانی و روانخوانی، آموزش قرائت نماز، محبت الهی

کتاب آموزش قرائت نماز، کتاب آموزش روخوانی و روانخوانی قرآن، کتاب جلب محبت الهی، عبدالرضا نظری، آموزش قرآن، آموزش قرائت نماز، تجویدالصلاه، روخوانی قرآن، تصحیح حمد و سوره،لباس روحانیت،نذر کتاب، قرائت قرآن در ماه رمضان، آداب تلاوت قرآن، واجبات نماز، طلاب کرمان، سربازان امام زمان، محبت خدا، بهترین شیوه آموزش روخوانی،

جیره خوار امام زمان -عجل الله- نام وبلاگی است که تحت نظر حجت الاسلام عبدالرضا نظری و در دو بخش فعالیت می کند:
1. بیان مطالب زیبای دینی بویژه نکته هایی پیرامون ارزش طلبگی و تقدس لباس روحانیت.
2. معرفی آثار و کتب حجت الاسلام نظری. با لطف خدای کریم تاکنون توانسته‌ایم دو کتاب (قرآن را درست بخوانیم) و (نماز را درست بخوانیم) را به مؤمنین معرفی کنیم. موضوع این دو کتاب که برای سومین بار تجدید چاپ شده‌اند: آموزش روخوانی و روانخوانی با سبکی متن محور و آموزش قرائت صحیح نماز مطابق با فتوای مراجع عظام است. نگاشته‌ای پژوهشی قرآنی به نام (جلب محبت الهی) نیز از همین نویسنده در راه است. ما نیز مانند نازنینانی که به دنبال جذب محبت الهی هستند، منتظر آراسته شدن آن به زیور طبع می‌مانیم.

آخرین نظرات

در عین رفاه کامل، اما طلبگی را انتخاب کردم.

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ب.ظ


ما در منزلمان دو نفر مستخدم داشتیم خلاصه خیلی راحت زندگی می‌کردیم، ولی من این زندگی را رها کرده بودم و طلبگی را انتخاب کرده بودم.

چهل روز ایستاده زیارت عاشورا خواندم که ایشان راضی بشود و راضی نشد، تصمیم گرفتم استخاره ای بکنم، استخاره هم برای این بود که فرار بکنم اما رضایت پدر دغدغه اصلی من بود. می‌گفتم می‌خوام طلبه بشم، مگر می‌شود از اول پدر رضایت نداشته باشد و ما یک کاری بکنیم برخلاف شرع ، استخاره کردم که ما بزنیم فرار بکنیم بیایم قم، یکی از علمای بزرگ بنام آشیخ عبدالجواد قرآن را که باز کرد گفت:

عجب، آیه این است: لا تطع من أغفلنا قلبه اطاعت نکن کسی را که نسبت به این موضوع غفلت دارد، قرآن صریح به من گفت اطاعت نکن. دو سه روز بعدش من فرار کردم من یک پول مختصری جمع کرده بودم آمدم قم، پدرم وقتی که فهمیده بود شب رفته مسجد، خیلی به این شیخ  پرخاش کرده بود که برای من وظیفه شرعی معین کرده است.


مصاحبه با آیت الله شیخ حسن ممدوحی

این مصاحبه در شماره 13 مجله حاشیه منتشر شده است.


نام تک تک شاگردانش را میداند و از زندگی آنها باخبر است وضعیت تحصیلی آنها را دنبال میکند اگر مشکلی داشته باشند در حل آنها کمک میکند از نظر اخلاقی نیز آنها را تحت مراقبت خود قرار داده است  و این خصیصه در شخص ایشان بسیار مشهود است. مصاحبه یک ساعت و چهل و پنج دقیقه به طول میکشد، ایشان با انرژی تمام از طلبگی و خاطرات گذشته خود میگوید، از فرار کردن از خانه برای طلبگی، تا شاگردی آیت الله خوشوقت، حلقه علمی و اخلاقی علامه طباطبائی، وضعیت تحصیل طلاب در آن زمان و نکته های دیگر. باید اعتراف کنم که گفتگو و همنشینی با ایشان بسیار آرامش بخش بود.

 

1- چگونه به طلبگی و تحصیل در حوزه علمیه علاقمند شدید؟

من در یک خانواده خیلی مذهبی غلیظ و شدید بدنیا آمدم، پدرم تاجر بازار بود، ولیکن زندگی ما غالباً آمیخته با علما بود و روزهای جمعه که می‌شد علمای شهر می‌آمدند منزل ما، و اتاق بزرگی بود که دور هم تا ظهر مینشستند و گفت و شنود میکردند، ، گرفتاری‌های داخلی و خارجی را باهم بحث میکردند و پدرم آدم دست به خیری بود و تلاش می‌کرد چه خودش چه از طریق دیگران گرفتاری های علمای شهر  را رفع کند. بعضی‌ها خانه نداشتند خانه می‌خرید، بعضی‌ها گرفتاری داشتند، گرفتاری هایشان را رفع می‌کرد و خودش تا حدود مکاسب درس خوانده بود و تألیفات خیلی زیادی هم دارد و همین الان نسخه های خطی که شاید به بیست جلد هم برسد در اختیار ماست. فوق العاده اهل مطالعه بود ، و بسیار هم متدین، مثلاً من یادم است که آن زمان درخانه ما رادیو و تلویزیون نبود، آمدن روزنامه هم ممنوع بود چرا که فضای حاکم بر این رسانه ها مسموم بود، پدرم بر تربیت بچه ها نیز بسیار دقت میکرد، لذا روحیه دینی از اول به وسیله پدر بزرگوار در ما ایجاد شد، به ما می‌گفت: من هم معلم روحانی شما هستم و هم معلم جسلمانی، ایشان واقعاً تأثیر خودش را گذاشت.

  اوایل من تصمیم برای طلبه شدن نداشتم، اما روحیه مان روحیه جوان هان آن روز بود که اهل مسجد و اهل نماز بودیم و با وضعیت موجود روز هم خیلی مخالف بودیم، اما علت اصلی طلبه شدن من مرحوم آیت الله خوشوقت (ره) بود، حاج آقا مجتبی از علمای شهر ما با آقای خوشوقت در مدرسه حجتیه قم هم حجره بود، در یکی از تابستانها آیت الله خوشوقت هم حاج آقا مجتبی به کرمانشاه آمد، ما هم دور آقای خوشوقت جمع شدیم. آقای خوشوقت یک روحیه خیلی فوق العاده داشت، ایشان برای ما یک احترامی خاصی قائل می‌شدند، ایشان هیچ کاری به کار کسی نداشت، مشغول کار خودش بود، شدیداً متفکر بود (می نششت) وقتی می‌نشست شدیداً متفکر بود و با کسی هم حرف نمی‌زد و با کسی کاری نداشت اون وضعیت ایشان نظر ما را جلب کرد، از ایشان خواهش کردیم که اگر امکان دارد برای ما یک درس اخلاق بگذارد اکثرا بچه‌های دبیرستانی بودند که با هم خیلی رفیق بودیم ایشان را دعوت کردیم، ایشان آمد یک نگاهی به ما کرد یک ساعت تمام نشست هیچی نگفت پا شد رفت ما هم احساس کردیم که ایشان آدم عادی‌ای نیست و لذا شدیدتر به ایشان تمایل پیدا کردیم، و ایشان هم لطفی به ما داشتند، ایشان حدود یک ماه کرمانشاه بود و برای ما صحبت می‌کرد جرقه‌های اول تحصیلی ما آنجا رقم خورد.

 

2- گویا خانواده شما با طلبه بودنتان موافق نبودند؟

ـ بله، ما تصمیم برای طلبه شدن گرفتیم ولیکن خانواده ما نه برادرها، نه پدر و مادر راضی نبودند. پدر ما هم یک بار به ما گفت که مثلاً من مدت‌های مدید در خدمت آقایون علما بودم و با وضع زندگی آنها آشنا هستم، من نمیتوانم راضی شوم، که حالا بعد یک کسی بیاد به تو کمک بکند، یک همچین روحیه بلند و آزاده‌ای داشت. هر چه ما اصرار می‌کردیم علمای شهر آمدند تقاضا کردند می‌گفت نه نباید برود. من یادم است که چهل روز ایستاده زیارت عاشورا خواندم که ایشان راضی بشود و راضی نشد، تصمیم گرفتم استخاره ای بکنم، استخاره هم برای این بود که فرار بکنم اما رضایت پدر دغدغه اصلی من بود. می‌گفتم می‌خوام طلبه بشم، مگر می‌شود از اول پدر رضایت نداشته باشد و ما یک کاری بکنیم برخلاف شرع ، استخاره کردم که ما بزنیم فرار بکنیم بیایم قم، یکی از علمای بزرگ بنام آشیخ عبدالجواد قرآن را که باز کرد گفت عجب، آیه این است: لا تطع من أغفلنا قلبه اطاعت نکن کسی را که نسبت به این موضوع غفلت دارد، قرآن صریح به من گفت اطاعت نکن. دو سه روز بعدش من فرار کردم من یک پول مختصری جمع کرده بودم آمدم قم، پدرم وقتی که فهمیده بود شب رفته مسجد، خیلی به این شیخ  پرخاش کرده بود که برای من وظیفه شرعی معین کرده است.

 
 من فوراً نامه ای به پدرم نوشتم ، در آنجا وضعیت خود را تشریح کرده بودم که در کدام مدرسه هستم، هم حجریه ای من چه کسی است پیش کدام استاد درس میخوانم، جواب ما را نداد، نامه دوم، سوم، هی نوشتیم فدایت گردم ، جواب نداد، قهر کرد بعد از مدت‌ها یک نامه آمد، نوشته بود کی به تو گفت که بری حوزه، تو من را در مقابل عمل انجام شده خودت قرار دادی بعد نامه فدایت گردم می‌نویسی.

  ما مشغول درس و بحث بودیم و درس و بحث شدید که ندانم شب چه آید روز چون شود، اینجور درس می‌خواندیم از ابتدا، که من یادمه اون وقت‌ها سال دوم که دیگه سیوطی، مغنی، مطول و اینها را رسیده بودیم، خیلی سریع هم می‌خواندیم، استاد ما به ما گفت: برای روزگار پیری‌تان هم یک چیزی بگذارید این جور کار نکنید، از بین می‌روید، به هر حال بعد نُه ماه گذشت تابستان قم گرم شد، اول تیر بود که ما رفتیم کرمانشاه، حالا معمم هم شده بودیم.
 
پدرم هنوز هم از دست من دلخور بود، گفت  دیگه نباید قم بروی، همین جا مدرسه علمیه است -که پدرم از متولیان آن مدرسه بود- بیا اینجا درس بخوان زیر نظر خود من، اساتید بزرگی هم اینجا است. ما دیدم دیگر فایده ندارد، دوباره فرار کردیم.

ما اومدیم قم و به تدریج وارد مباحث فقهی شدیم و پدرم در سه کتاب متخصص بود، یکی شرح لمعه،  شرح لمعه مثل یک انگشتر در دستش بود یکی کتاب وسیله آقا سید ابوالحسن، یکی عروه الوثقی آسید محمدکاظم یزدی این سه تا کتاب را حفظ بود، یک سال بعد که کرمانشاه رفتم مرا صدا زد حسن، گفت بیا اینجا بشین دیدم شرح لمعه را باز کرده، باب الوقف گفت این عبارت را بخوان گفتم که الوقف علی ثلاثه اقسام .....  وقتی که یک چیزی را خوشش می‌آمد سرش را تکان می‌داد، گفت خب معنا بکن، معنا کردم آقا این عقیده‌اش نسبت به ما برگشت که فهمید ما درس می‌خوانیم یک ذره نسبت به ما تمایل نشان داد، حتی بعدا ایشان قم تشریف آورد حجره ما دو سه شب ماند و بعد وضعیت ما را دید.که داریم درس می‌خوانیم. بعد از ده یازده سال آمد قم یک خانه برای ما خرید و ما متأهل شدیم و از مدرسه اومدیم بیرون، دیگه ایشان خیلی روشش با ما فرق کرد و نسبت به ما احترام قائل می‌شد.

 فرمودید مدتی در مدرسه حجتیه ساکن بودید از وضعیت مدرسه در آن سالها بگویید؟

 ما در مدرسه حجتیه خیلی صدمه خوردیم فوق‌العاده، وضعیت مدرسه یک جوری بود که الان من فکر می‌کنم که ما راستی راستی چرا نمردیم یا مثلاً چه طور شد که ما از اونجا سالم در رفتیم. مدرسه صاحب نداشت، مرحوم آقای حجت که به رحمت خدا رفته بود، پسری داشت که صلاحیت برای تولیت مدرسه نداشت مراجع آن وقت هم مدرسه را رها کرده بودند سیم‌های برقش همه خراب بود آب نداشت، در زمستان آب کاسه در داخل حجره تا ته یخ زده بود یعنی حجره ما مثل فریزر بود، واقعاً می‌گم، درهای حجره وضعیتی نداشت، پا که می‌گذاشتیم روی زیلوی پاهایمان یخ می‌کرد دست‌های ما از سرما ورم می‌کرد تنها خدمتی که حوزه به ما اونوقت می‌کرد اول، عرض کنم که آخرهای آذر یا اوایل دی پنج مَن ذغال می‌خریدند می‌ریختند پشت در حجره که این برای زمستانتان، خلاصه مصیبتی بود.

 3- این ماجرا برای چه سالهایی بود؟

 ما تقریباً سالی که آقای بروجردی به رحمت خدا رفت آمدیم قم  1340یا1339 فکر می‌کنم» این گرفتاری‌ها بود مدرسه حجتیه خیلی بزرگ است شاید مثلاً دو سه هکتار است ، دستشویی‌ مدرسه حجتیه هم آن طرف مدرسه بود و ما هم این ضلع مدرسه بودیم کسی که میخواست تا دستشویی برود و بیاد بیست دقیقه طول می‌کشید تا بخواد برود آنجا یک آفتابه بردارد از اونجا بیاورد لب حوض، با آب پر کند و با خود ببرد، بعد حوضش هم پر از این کرم‌ ریزه‌ها بود اصلاً نمی‌شد، من هم چشمش تراخون گرفت در آنجا، که دو سه دفعه هم رفتیم تهران پشت چشم ما را تراشیدن، عمل کردم یک دفعه هم تو مطب دکتر ضعف کردم، نمی‌توانستیم وضو بگیریم می‌رفتیم خدمت آقای زنجانی، آقای زنجانی متصدی مدرسه شده بود، آیت الله سید احمد زنجانی پدر بزرگوار آیت الله حاج‌آقا موسی خُب ایشان هم بسیار مرد شایسته و محطای بودند، گفتیم آقا ما شب‌ها که مطالعه می‌کنیم چراغی که روشنه کشش نداره برای مطالعه کردن گفتند: که کسی نیست که پول بده شما یک مقوا ببرید بندازید روی لامپ ما این کار را هم کردیم رفتیم گفتیم آقا ما این کار را هم کردیم فایده ندارد، اینقدر التماس کردیم تا اجازه دادند لامپ 60 را تبدیل بکنیم به لامپ 100 و مشغول مطالعه می‌شدیم. این وضع این مدرسه بود یک رخشورخانه‌ای داشت که شما  شاید از چند متری‌اش رد می‌شدی بوی رخشورخانه آدم را اذیت می‌کرد آن وقت مجبور بودند طلبه‌ها بروند آنجا یک آب حوضی داشت معلوم نبود مضاف یا مطلق اونوقت لباس‌ها را آنجا می‌شستند بعد بویی گند می‌داد، آن سال هم سالی برفی بود خیلی برف می‌آمد مدرسه حجتیه آب انبارش 23 پله می‌خورد می‌رفت پایین ما هم اجازه گرفته بودیم که با آب آب‌انبار وضو بگیریم آقای زنجانی گفت به شرطی که شما بروید یک آفتابه آب از آب‌انبار بیاورید بیرون لب باغچه وضو بگیرید خب ما هم گاهی از اوقات آب خوردنمان هم همان بود با همان هم غذا می‌پختیم. یک کوزه‌ای دستمان بود یک آفتابه هم دست دیگرمان، برویم پایین 23 تا پله، چراغ هم نداشت شب تاریک برف که می‌آمد این برف‌ها کسی نبود این برف‌ها را پارو کند یخ می‌کرد قلمبه قلمبه اینجوری شب تاریک 23 پله غرق یخ می‌خواست ما بریم یک دستمان کوزه یک دستمان آفتابه که برویم آب بیاریم بالا ، من یادمه اونوقت آمدند به ما گفتند که کوهنوردها قله فلان جا را فتح کردند گفتم خدا پدرت را بیامرزه بگو اگر راست می‌گی بیا از این پله‌ها برو پایین، وضعیت اینجور بود.

 
حاج‌آقا چه انگیزه‌ای وجود داشت که با آن سختی‌ها با آن مصیبت‌ها طلبگی را تحمل کنید؟

راز ماندگاری ما تربیت آقای خوشوقت بود، همین تربیت، ما در منزلمان دو نفر مستخدم داشتیم خلاصه خیلی راحت زندگی می‌کردیم، ولی من این زندگی را رها کرده بودم و طلبگی را انتخاب کرده بودم، وقتی من معمم شدم یک لباس کهنه و مندرسی به من دادند که اصلاً آدم رغبت نمی‌کرد نگاهش بکند ولی من بهترین لباس را که بهترین خیاط‌ها دوخته بودند همه را جمع کردیم بقچه کردیم فرستادیم کرمانشاه که مادر ما روی آن لباس‌ها  کلی گریه کرده بود و داد و بی‌داد کرده بود که فلانی لباس‌هایش را فرستاده.

 
 آقای خوشوقت متصدی کار ما بود  شب‌های جمعه حاج‌آقا حسین فاطمی بود از شاگردهای مرحوم آقامیرزا آقا جواد تبریزی بود درس اخلاق داشت شب‌های جمعه ما می‌رفتیم، آنجا ایشان درس اخلاق برای طلبه‌ها می‌گفت. بعد بالای منبر می‌گفت آقا تو طلبه‌ای؟ تو بطله‌ای؟ تو چه کار می‌کنی؟ با آن وضعمون گریه می‌کردیم طلبگی را از خودمون طلبکار می‌دانستیم خودمون را بدهکار به سازمان طلبلگی می‌دانیم. می‌گفت تو طلبه‌ای، سید بن طاووس طلبه است، سید بحرالعلوم طلبه است، علامه طباطبایی طلبه است تو کی هستی ما همیشه نه تنها فکر گرفتاری وضعمون را که نمی‌کردیم فقرمون را فکر نمی‌کردیم وضع حوزه‌یمان را فکر نمی‌کردیم درس را هم شب و روز می‌خواندیم اما می‌گفتم تو کجا علامه طباطبایی کجا، تو کجا مثلاً مرحوم آقای نائینی کجا، همیشه خودمون شرمنده بودیم ، من یادمه، خدا می‌داند وقتی که می‌خواستیم طلبه بشیم می‌دانستیم که پدرمون به ما کمک نمی‌کند گفتیم می‌رویم نان خشک از گداها می‌خریم، اونوقت نان خشک منی سه قرون بود سه قرون می‌دهیم یک من نان خشک تو حجره می‌آوریم، پانزده روز بسمان بود مگه نباید مُرد ما هم خب می‌رویم بمیریم.


 توی مدرسه حجتیه یک شب یک دعوای خیلی سختی کردند که پسر آقای حجت آسید محسن بود، آمد آنجا با کوزه زدند سر اون را شکستند خیلی وضعیت ناهنجاری بود، من میگفتم مگر میشود طلبه جنگ کند، مگر می‌شود فحش بدهد بد و بیرا بگوید آقای خوشوقت آمد گفتیم آقا اینجا جنگ شده آقای خوشوقت هم اخمش را کرد تو هم، با شدت گفت اینجا از این حرف‌ها زیاد است شما نگاه به اون آقا بکنید پشت سرش راه برید. منظورش آقای طباطبایی بود گفت نگاهی به اون آقا بکنید پشت سر او راه بیافتید اینجا از این حرف‌ها زیاد است. آقا این کلمه حق انگار که تمام اوضاع دنیا را برای ما حل کرد هر چه می‌دیدیم می‌گفتیم خط اینه مقصد هم اونه دنبال اون هم باید راه رفت و لذا ما حرکت می‌کردیم.

 

4- از مباحثه و اساتید اگر نکته ای است بفرمایید؟

شرح لمعه را با مرحوم آیت‌الله ستوده خواندیم و هم‌بحثمون هم در شرح لمعه آیت‌الله استادی بود مکاسب هم خدمت آقای مشکینی می‌خواندیم هم مباحثمون هم آقای آسید محسن خرازی بود ما با اینها هم بحث بودیم، دیگه با اینها بودیم تا درس خارج یکی دو سه سال هم درس خارج با اینها بودیم منتها اینها رفتند درس آقای اراکی من دیگر درس خارج آقای اراکی نرفتم، درس آقای گلپایگانی رفتیم، ثابت بودم و پانزده سال فقه خدمت آقای گلپایگانی بودم، درس خارج یعنی تمام دورة طهارت را از اول تا آخر پنج جلد جواهر خواندیم. تمام دوره حج را چهار جلد جواهر از اول تا آخر خواندیم یکی دو جلد مکاسب را باز ایشان درس داد از بیع معاطات و بعد ما خدمت ایشان آنرا هم خواندیم بعد قضا و شهادت، تا آخرین بحث‌هایی که مرحوم آقای گلپایگانی حال داشت و مریض نشده بود.

 پانزده سال درس خارج فقه را خدمت آیت الله گلپایگانی و خدمت آیت الله محقق داماد هم یک مدتی صلاة می‌گفت می‌رفتیم ما درس فقه‌مان این بود. خارج اصول هم ما خدمت آقای آیت‌الله آشیخ هاشم آملی خواندیم سرّش هم این بود که آیت‌الله آملی از شاگردهای مبرز مرحوم آقا ضیاء عراقی ،ما دیدیم این درس، خیلی درس خوبی است، هم حرف‌های آقای نائینی را می‌شنویم و هم حرف آقای آقاضیاء را می‌شنویم یک هم بحثی هم در اصول داشتیم آقای آشیخ قدرت‌الله نجفی که خدا عافیتش بدهد ایشان در ایام انقلاب وکیل شهر رضا شد الان هم مریض است هم طلبه خوبی بود ما با ایشان اصول را مباحثه می‌کردیم.

 در کنار فقه و اصول ما فلسفه هم  می‌خواندیم و کم کم آمدیم رسیدیم تا اسفار،آن وقت مرحوم آقای طباطبائی اسفار تدریس میکرد و ما نیز در آن درس شرکت میکردیم. ایشان بعد از مدتی اسفار را تطعیل کرد اما جلسات متفرقی داشتند در ایام هفته ما در ایام هفته گاهی پنج بار خدمت ایشان می‌رفتیم و تمام سؤالات و اشکالات را میپرسیدیم ما مبنای علمی خود را از ایشان گرفتیم، مشورت‌ها، حرف‌ها، سؤالات اشکالات خدمت ایشان بودیم تا وقتی آقای طباطبائی بود ما دیگه آنجا ملازم بودیم جمعه، پنج‌شنبه،در شب‌های جمعه آقای طباطبائی یک جلسه‌ای داشت که فقط آقایان علمای درجه یک آن روز می‌آمدند، آقای مطهری گاهی بود، آقای جوادی بود، آقای حسن‌زاده بود، آقای مصباح بود، آقای محمدی گیلانی بود، عرض کنم یک جلسه خصوصی با آقای طباطبائی داشتند هفته‌ای دو شب، پنج‌شنبه و جمعه، آقای طباطبایی به من اجازه داد که من در این جلسات هم شرکت می‌کردم که اصلاً خیلی جلسه عجیبی بود، بله، ما از جلسه که می‌آمدیم بیرون، آنچنان بهت‌زده علمیت و تقوای ایشان بودیم گاهی فکر می‌کردیم این مردم پشت این مغازه ‌ها نشسته‌اند چه کنند یک حالتی بود که انگار شاگردانش را از دنیا بیرون میکرد. یک همچین حالتی داشت، وزنه علمی و وزنه عملی ایشان اینجوری بود.

 بعد یا ما خدمت آقای طباطبایی که رفتیم علاقه شدیدی به فلسفه پیدا کردیم. آقای طباطبایی که درس اسفار را تعطیل کرد ما رفتیم درس آقای جوادی، ما تمام دوره اسفار را خدمت ایشان بودیم بعد یک دوره اشارات را هم خدمت آقای حسن‌زاده خواندیم، باز شفا را هم خدمت آقای جوادی خواندیم، آقای جوادی یادم است که به من گفت: بحث فقه و اصول زیاد است  بیایید دروس عقلی را کمی در حوزه سنگین تر کنید ما هم آمدیم  سراغ بدایه، شاید پنج شش بار، نهایه را شاید شش هفت بار، منظومه را هفت هشت بار من درس دادم. بعد رسیدیم به اسفار، اسفار را هم یک دوره درس دادیم، الان هم دوره دوم هستم که دارم درس می‌دهم، جلد هشتم، مدرسه خان، بعد اشارات را من درس دادم، عرض کنم که یه اسفار را که درس دادیم، اشارات را هم درس دادیم، آمدیم سراغ علوم عرفانی، علوم عرفانی را رفتم خدمت آقای طباطبایی، ما سوالاتمان، مشورتهایمان، همه با آقای طباطبایی بود، سؤالات دقیقمون هم پیش ایشان بود، البته ما در هفته گاهی پنج روز ممکن بود خدمت ایشان می‌رفتیم دنبال دروس عرفانی بودیم آقای طباطبایی گفت تمهید القواعد را من خودم برای آقای حسن‌زاده درس دادم، ما تمهید القواعد را از اول تا آخر پیش آقای حسن‌زاده خواندیم، بعد فصوص خواندیم، فصوص را هم با آقای حسن‌زاده خواندیم، آقای جوادی فصوص را شروع کرد، من مجدداً دوره دوم را رفتم درس آقای جوادی، الان من هر چی که درس خواندم، حاشیه دارد، یعنی الان فصوص من به اندازه یک جلد حاشیه دارد. اسفار من به اندازه یکی دو جلد حاشیه دارد. کفایه‌ای که من درس گفتم و رسائلی که درس گفتم حواشی‌اش را جمع کنید یک جلد حاشیه دارد. اتفاقاً من همه این را نوشته‌ام، خیلی هم دقیق است، بعد ما شروع کردیم به تدریس اینها در کنار درس اسفار که تدریس می‌کردیم تمهید القواعد هم تدریس کردیم. فصوص را یک دوره ما تدریس کردیم الان هم دوره دومش است.

5- وضعیت حوزه امروز را در مقایسه با آن دوران چگونه می بینید؟

در آنوقتی که ما تحصیل می‌کردیم حوزه نظمی نداشت، شهریه ناچیزی میدادند، ما یک هم حجره‌ای داشتیم که وضعش خوب بود، برایش پول می‌آمد، ایشان خرج که می‌کرد ما همیشه بدهکار به ایشان بودیم، اگر هم یک وقت پولی برای ما می‌رسید مجبور بودیم پول مان را بدهیم به ایشان، یک حمامی بود سه قرون می‌گرفت، یک حمامی بود دو هزار و ده شاهی می‌گرفت ما می‌رفتم حمام دو هزار و ده شاهی به خاطر اینکه ده شاهی ارزان‌تر بود، از نظر اقتصادی خیلی وضع مان بد بود، یک قضیه ای را بگم، خیلی جالب است ما وقتی دبستان و دبیرستان می‌رفتیم یک همکلاسی داشتیم بنام آقای جلیل مستشاری، ما رابطه خانوادگی هم با آنها داشتیم، پدرش از تجار و بازاری‌ها بود، خُب جلیل یک نابغه‌ای بود، وقتی که درس تمام شد من آمدم قم او رفت دانشگاه تهران شیمی خواند، لیسانش را با رتبه اول تمام کرد، دولت او را فرستاد آمریکا برای فوق لیسانس رفت دوره فوق لیسانس و دکتراش راآنجا خواند الان هم یک شخصیت طراز اول علمی جهانی است.روزی پسر عموی جلیل را دیدم گفت از جلیل خبر داری؟ گفتم نه. گفت جلیل الان در امریکاست استاد دانشگاه است ماهی پنجاه هزار تومان حقوق می‌گیرد. اونوقتها پنجاه هزار تومان میشد خانه ای خرید. خلاصه اینکه وضعیت بسیار خوبی داشت یکبار من با خود فکر میکردم که اگر همه چیزهایی که جلیل دارد بگیرند بدهند بمن و داشته های من را به جلیل بدهند راضی هستم یا نه؟ اما دیدم والله راضی نیستم که من بروم جای او، او بیاید جای من با اینکه ما در یک همچنین وضعیت فقیرانه ای بودیم . فقر طلبگی به کام ما می‌جوشید. الان یکی از گرفتاری‌های فعلی حوزه این است که برخی از طلبه‌ها می‌آیند در حوزه به عنوان اینکه شغلی داشته باشند. مخصوصاً این مدرکی که حوزه می‌دهد به اعتقاد من یک آفت عظیمی است برای حوزه. خب وقتی یک طلبه در اینجا دکتری گرفت این مدرک خواب میاورد میگوید من دکتری گرفتم.

 
 یکی از این آقایان صاحب مدرسه به من گفت که بیا آقا به داد ما برس، گفتیم چی شده گفت که طلبه‌ها جمع شدند که ما این همه امدیم حوزه درس بخوانیم آخرکار ما چه میشود؟ گفتم باشه یک روز می‌آیم، یک روز رفتیم و گفتم من یک همچین چیزی شنیدم که شماها درخواست کردید که بالاخره آخر کار تحصیلی شما می‌خواهد به کجا بیانجامد، این سؤال از شما آمده من قبل از آنی که به شما پاسخ بدهم یک سؤال از شما دارم، شما اگر پاسخ من را بدهید، من هم پاسخ شما را می‌دهم. از اول به من بگویید شما آمدید حوزه به چه قصدی، جواب من را بدید اگر آمدید به قصد پول اینجا پول نیست اینجا خبری نیست من نصیحتت می‌کنم نمان، برو اما اگر آمدی قربة الی الله می‌گویی شهدا رفتند جبهه تکه تکه شدند و پاره شدن در راه دین و خونش روی خاک ریخت من که اون کار از دستم نیامده عمرم را گذاشتم آمدم تحصیل بکنم برای ترویج جمهوری تو به این نیت بمون خدا هم اجل الشأنن از اینکه مور و ملخ این بیابان را روزی می‌ده تو را رها بکنه من خیلی متأثر شدم با اینکه جواب اونها را دادم اونها هم ساکت شدن دیگه نمی‌توانستم حرف بزنم، اما چرا باید وضع حوزه به اینجا بکشد که واقعاً هر کس می‌آید در داخل حوزه نیت‌اش این باشد که من عاقبت چه می‌شوم و مطالبه شغل و پول و مادیت داشته باشد.

 
رابطه بین استاد و شاگرد هم متأسفانه آن رابطه بین استاد و شاگرد قدیم نیست سابق شاگردها نمونة استاد می‌شدند گاهی از اوقات لباسشان هم همرنگ بود گاهی از اوقات هم مثل همدیگر راه می‌رفتند درس هم که می‌گفت عین او درست می‌گفت، تصنعی هم نبود شدت محبت بود، اگر می‌خواست زن بگیرد با او مشورت می‌کرد اگر می‌خواست بچه‌اش را نام‌گذاری بکند استادش بچه‌اش را نام‌گذاری می‌کرد، رابطه بین استاد و شاگرد از رابطه پدر و فرزند اگر نزدیک‌تر نبود کمتر نبود و غالباً درد و دل شاگردها پیش استاد بود، جریانی مرحوم علامه طباطبایی دارد این بزرگ ‌مرد خودم شنیدم از ایشان فرمود که ما وقتی وارد تبریز شدیم خب خانومشان هم جزء اعیان تبریز بود خود مرحوم آقای طباطبایی جزء رجال آذربایجان بودند هم از نظر اسم و رسم هم از نظر ثروت هم از نظر علمی، فرمود که من تا نه سالگی پدر و مادر را را از دست دادم حالا درست یادم نیست که کدام مقدم بود و ما را سپردند به یک له‌له چون کلفت و نوکر تو خانه‌اش بودن له‌له یعنی مستخدم که او متکفل امور ما بود ایشان ما برد پیش یک استاد درس بخوانیم طولی نکشید آن استاد از من یک سؤالی کرد و من نتوانستم جواب بدهم استاد من را توبیخ کرد گفت که تو درس نمی‌خوانی من فردا اگر آن آقایی که متصدی کارهای شماست از من سؤال بکنند من جواب اون را چی بدهم علامه فرمود که این مسئله برای من بسیار سنگین تمام شد رفتم توی مسجدی وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم سرم را گذاشتم سجده با خدای تعالی حرف زدم خدایا یا من را مرگ بده یا یک استعدادی به من بده که بعد از این اینجور توبیخ نشوم ایشان گفت از مسجد که در آمدم دیگه محتاج به استاد نبودم تمام درس‌ها را هر درسی را که پیش‌مطالعه می‌کردم می‌فهمیدم عین استاد منتها خودم را به استاد بستم مبادا غرور علمی پیدا بکنم، مرتب درس را می‌رفتم و با اینکه احتیاجی هم نداشتم. بعد فرمود ما زن گرفتیم رفتیم تبریز وقتی که رفتیم تبریز جنگ بین‌المللی دوم در جریان بود، رابطه بین عراق و ایران قطع می‌شود دیگه نمی‌توانستند پولی برای ایشان بفرستند ایشان مبتلای به یک فقر فوق‌العاده‌ای می‌شود. گفت بعد اونجا ما مبتلای به چند چیز بودیم، اولاً غربت، ثانیاً فقر، ثالثاً گرمی هوا، خب تبریز کجا عراق تبخیز کجا اینجا تبریز اینجا تبخیز خب وضعیت معلومه است بعد ایشان فرمود که ما در نجف که بودیم بسیار سخت بما می‌گذشت. خدا هم هر چی هم بچه به ما می‌داد می‌مرد فرمود که یک روزی دیگر خیلی غمگین شدم مثل اینکه یک سنگی روی سینه من گذاشته اند  بلند  شدم و رفتم خدمت استادم، مرحوم آقا سید علی آقا قاضی شرح ما وقع را برای ایشان گفتم، ایشان من را نصیحت کرد بگونه ای که وقتی از جلسه آمدم بیرون دیدم که انگار این سینه‌ام سبک شده و آنچه را که استاد گفت به صورت یک دو بیتی در آوردم گفتم پیر خرد پیشه و نورانی‌ام / برد ز دل زنگ پریشانی‌ام // گفت که در زندگی ‌آزاد باش / هان گذران است جهان شاد باش. غرض می‌خواهم بگویم رابطه استاد و شاگردی این بود که با دو تا کلمه، استاد مشکل شاگرد را به طور مطلق حل می‌شد بدون اینکه کمک مالی هم کرده باشد صدیقه طاهره(س) وقتی که رفت پیش پدر و شکایت کرد از وضع زندگی و درخواست یک خدمتگزاری کرد پیغمبر اکرم(ص) فرمود بعد از هر نماز 34 مرتبه بگو  الله اکبر، 33 مرتبه بگو الحمدالله، 33 مرتبه بگو سبحان‌الله خدا کمکت می‌کند یعنی به جای اینکه خدمتگزار بدهد اینگونه راهنمایی میکنید. استاد این کار را می‌کند بدون اینکه مثلاً حالا دست کند در جیبش و پول بدهد شاگرد را آرام میکند یعنی از نظر روحی تصرف در مبدأ فکرش کرد. استاد این‌جوری است متأسفانه الان این رابطه در حوزه کمرنگ شده است گرچه خود من سعی کردم که یک همچین رابطه‌ای حفظ کنم بحمدلله. ما تا به حال بیست سی تا شاگرد خیلی خوب تربیت کردیم آنچه بلد بودیم منتقل کردیم به آنها و حتی در فقه در اصول در تفسیر، فلسفه، عرفان، علوم ربایی، اینها ما درس دادیم و الان هم هستند بیست سی تا هستند خیلی هم از فضلای خیلی خوب هستند.

 
برخی از طلاب از اساتید و دروس اخلاق انتظار دارند که به آنها فضایلی از قبیل طی الارض و ... منتقل کند آیا چنین نگرشی به دروس اخلاق و خودسازی درست است؟

ـ نه ابدا، در زمان ما وقتی که می‌رفتیم خدمت استاد، استاد آن قدر آگاه بود که یک کلمه به ما می‌گفت تا آخر عمر بس بود. از اولین دفعه می‌گفتش که شما باید مراقبه داشته باشی شب وقتی که می نشینید و محاسبه میکنید از صبح تا غروب ببینی یک بار یک نگاه بر خلاف نکردی. اگر این تکمیل شد یعنی گناه نکردی بیا پیش من، حالا کی تکمیل می‌شد یک همچین چیزی جان می‌کندند مگه شوخی است این کارها.

 آقای حسن‌زاده می‌فرماید عاشقی کار شیر مردان است / سخره کودکان معبر نیست، اینها خیال خام است، بعضی از این آقایان برداشتند یک سلسله کتاب‌هایی از بعضی از این بزرگان چاپ کردند که خیلی‌هایش هم غلط است، مثلاً حرف از خودمان نقل کرده بعدش هم دیدم که غلط نقل کرده، خیلی‌هایش هم دروغ است اصلاً، این یک اشتهای کاذبی آورده در طلبه‌ها که یک همچین وضعیتی را فراهم بکنداین مسائل  ساده نیست که چهار تا بچه طلبه بیاد این حرفها را مطرح کند، بله طی الارض، این حرف‌ها چیست که میگویند. اشتهای کاذبی است که برای این طلبه‌ها درست کرده‌اند و بسیار غلط است و ما هر جا که می‌رویم اعلام می‌کنیم به طلبه‌ها هر کس گفت بیا من چیزی بهت بگم بدان دروغ می‌گوید، ادعا علامت دروغ است. ما خدمت اساتید بزرگ بودیم یک عمر، یک‌بار من نگفتم و ما بودیم که می‌رفتیم انجا التماس و خواهش می‌کردیم. دعوت به نفس معنا ندارد. این حرف‌ها مال آخرهای کاره بعضی‌ها می‌آیند مشغول درس و بحث می‌شوند از آخر شروع می‌کنند. یکی از اول شروع می‌کند مرحوم آقای قاضی تا مجتهد نبود کسی با ایشان یک کلمه حرف نمی‌زد شرط کارش اجتهاد بود. گاهی کسی می‌آید یک کتابی می‌گذارد زیر بغلش می‌رود گوشه ای می نشیند و می‌گوید می‌خواهم طی‌الارض پیدا بکنم. طلبه‌ها مواظب باشند این کار را نکنند.

 
حاج‌آقا راه درستش چیست، یعنی آن راهی که شما تجربه کردید در دوره طلبگی خودتان طلبه‌ها چه روالی را طی میکردند؟

ـ بله، ما خدمت خیلی از بزرگان رفتیم، دیدیم بزرگان به دیگران این جور توصیه کردند نه به ما، من اهل این حرف‌ها نبودم، من اهل ضرب ضربا هستم، فقط ضمیر بلدم بگم، من اهل این حرف‌ها این معنویت‌ها نیستم، بودیم خدمت بزرگان، خدمت آقای طباطبایی، خدمت آقای بهجت، خدمت آقای بهاءدینی، خدمت آقای خوشوقت، ما خدمت همه اینها که می‌رسیدیم، طلبه که می‌آید اولین دفعه بهش می‌گفت شرط خوسازی ترک معصیت و تقواست که این کمر فیل را خم می‌کند هر وقت ترک معصیت کردی تمام میشود خدا بگونه ای راه را به تو نشان میدهد، این را انجام بده ، شرط اولشهمان ترک معصیت است یعنی شما تا از قشر عبور نکنی به لُپ نمی‌رسی امکان ندارد، امکان ندارد، شما اگر بناست مثلاً فرض کن یک ماده را تزریق بکنی به بدن یک درخت اگر می‌خوای به مغز درخت برسی باید حتماً از قشر حرکت کنی، یک ترک معصیت زندگی آدم را دگرگون می‌کند، آدم را وارد یک عالم دیگه می‌کند ترک معصیت بسیار عجیب است. آقای بهجت می‌فرمود آنچه بلدی را عمل بکن بعد بیا پیش من. این کارها کار آسانی نیست یعنی که اگر در بین مردم، در بین هر میلیون یکی طلبه می‌شود تو صدها هزار طلبه یکی مجتهد می‌شود تو صدها هزار مجتهد یکی عارف می‌شود کار به این سادگی که نیست که حالا آمد طلبه شده، جمکرانی رفته یک نماز شب خواند بله دیگه من می‌خوام برم دنبال عرفان و... این حرف‌ها غلط است.

 
6. حاج‌آقا در دوره طلبگی حضرتعالی جدیتی که طلبه‌ها به درس خواندن داشتند چگونه بود؟

ـ من خدا می‌داند، من یادم است در مدرسه حجتیه که ما ساکن بودیم مدرسه حجتیه دو طبقه هست اگر شب بعد از نماز مغرب و عشا کسی میان این راهرو کفشش صدا می‌داد یا بلند حرف می‌زد تا ته سالن که می‌رسید در چند تا از حجره‌ها باز شده بود اعتراض می‌کردند، آقا شب تحصیلی است، چه خبره تو مدرسه حجتیه‌ای که در آن زمان شاید صدها، بلکه شاید پانصد طلبه داشت صدای کمترینی نمی‌آمد کتابخانه آنوقت  چهار از شب رفته باز بود و کتاب گیر طلبه‌ها نمی‌آمد. بعد مثلاً طلبه مکاسب می‌خواند دور تا دورش حاشیه بود، حاشیه آخوند بود، حاشیه آشیخ محمد حسین بود، مکاسب می‌خواند و تمام حواشی دورش را، کفایه می‌خواندند تمام حواشی کفایه را هم مطالعه می‌کردند پیش مطالعه می‌کردند. من در فقه با هم مباحثه‌یمان پیش مباحثه می‌کردیم یعنی درسی را که هنوز نرفته بودیم مباحثه می‌کردیم. طلبه هیچ همّی نداشت الاّ اینکه درست بخواند الان این که می‌بینید امام آمد یک مرتبه فریاد انقلاب را کشید بخاطر این بود که طلبه های باسوادی را تربیت کرده بود که کمک میکردند درس خوانده بودند امثال آقای بهشتی، امثال آقای مفتح، امثال این بزرگانی که اینها دور حضرت امام بودند، آقای مطهری، همین بزرگانی که الان هستند طلبه‌های درس خوان سابق بودند، ما یادمان همه اینها اساتید بودند خدا رحمت بکند آقای میانجی بود، آقای روحانی بود، اینها همه کسانی بودند که دور و بر انقلاب را گرفتند اینها از طلبه‌هایی بودند که درس‌خوان بودند غیر از درس همی نداشتند تا فارغ‌التحصیل می‌شدند. اینکه انقلاب توانست همه را سرجایشان میخکوب کند علمیت دین ما بود یکی مثل آقای طباطبایی و شاگردهای آقای طباطبایی یکی مثل آقای خمینی و شاگردان ایشان بود، علمیت اینها در کار بود که دنیا را به اعجاب انداخت.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی